خندهٔ شیرین من ، ریا و فریب است
در دل من موج می زند غم دیرین
چهرهٔ شادان من ثبات ندارد
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین
اینهٔ چشم های خویش بنازم
کز غم من پیش خلق راز نگوید
هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی
با تو به جز حالت تو باز نگوید
زان همه دردی که پاره کردم دلم را
خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست
غنچهٔ نشکفته ام که پای صبا را
بر دل صد چک من توان گذر نیست
آه شما دوستان کوردل من
دیدهٔ ظاهر شناس خویش ببندید
سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید
رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید
دست بردارید از سرم که در این شهر
کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست
در دل من این چنین عمیق نکاوید
زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست
من بت چوبین کهنه معبد عشقم
جسم مرا موریانه خورد و خراشید
دست ازین پیکر تباه بدارید
قالب پوسیده را به خاک مپاشید